¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

با دستخطی کج و کوله؛ خط خطی می کنم کنج خلوت جوانیم را

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

با دستخطی کج و کوله؛ خط خطی می کنم کنج خلوت جوانیم را

هدیه ی ۸۸

... صدای فرهاد دلنشین بود. مثل صدای باران!!!. بعضی  ترانه ها "آفریده" می شوند... بگذریم...  

دلم لک زده برای روزهای بی نگرانی. روزهای آرام.شاید بزرگترین هدیه ام در این سال کمی آرامش است. لحظاتی که در87 گم کردمشان. تمام فکرهایم به دو سوال می خورد و فرو می ریخت..  

می شود؟ نمی شود؟...  

و سرگیجه ام نگذاشت بفهمم از این همه تقلا چه میخواهم. "چرا" هایم زمان کشت و به "نقطه" نرسید... سالی که مهمترین واژه ام را به چالش کشید.  

ایمان را.  

سالی که یاد گرفتم فکر کنم. ذهنم باد کرد و زایید. و طفل نوپایش راه رفت و افتاد و افتاد و افتاد.. آنقدر حواسم از پی این طفل رفت، که دلم گم شد؛ آرامشم گم شد؛ و این تازه اول راه بود.... راهی که می دانم هنوز هیچ نرفته ام... هر قدم که بر می دارم انگار جاده کش می آید. و می فهمم که چقدر نمی دانم. سوال ها، ناهنجار ها، دو راهی ها و چند راهی ها از پی هم می آیند و منِ دلشده را آرامش می کشند... 

از این همه، خسته نیستم هرگز.هنوز هم اشتیاقم در دانستن و پیش رفتن در جاده ای که قدم هایش لذت دارد، درونم زنده ست. گر چه هنوز هم آرام نیستم. آرام ندارم. و آرامش چیز دیگری ست.و 87 که تلخی کم نداشت، بیش از همه صبرم را آزمود.چه بسیار که صبور نبودم و سوختم. و می دانستم این راهی که آغاز شده ام، برگشت ندارد. گذشته را جا گذاشتم. باید بروم. باید بروم..فقط دلم کمی آرامش می خواهد. روزهای آرام نه! فقط کمی آرامش.  

و این همان هدیه ای ست که کاش 88 بیشتر با خودش می آورد...

...

این بار از اقیانوسی بی کران، خسته تر از همیشه با تو سخن

می گویم .. اینجا بی ساحل ترین جای دنیاست و من اسیر

قایقی هستم که تنها امید نجات است ! خدایا می شنوی ؟

تو را می خوانم ! سینه ام لبریز از حرف هایی ست که تنها

محرمش تویی ... گذشته را نگاه کن ، آن منم که در ساحل

سیاه آرمیده ام ، غافل از هرچیز اما آسوده . آسوده و

خوشحال از بی خبری ، از نادانی ، از جهالت ... هنوز نمی دانم

چرا خواستی مرا از آن ساحل نجات دهی ! ساحلی که در آن

همه چیز بود ، همه چیز جز نور ... تو بودی خدایا که مهر نور را

در دلم نشاندی . از دور به من نشانش دادی تا شیفته ی

زیباییش شوم ، تا پاکیش را حس کنم و شور پاک شدن

بیابم ... مرا یاری کردی که قایقی کوچک بسازم و برای رسیدن

به خورشید روانه ی دریاها شوم . تا بجنگم با هر آنچه بین

من و خورشید فاصله بود . با موج هایی که از خشم کف به

لب داشتند ، با طوفان هایی که بی رحمانه به ستیز

می آمدند ، با بادهایی که مرا ، قایقم را به صخره ها می کوفتند

، با گرداب هایی که مرا به کام خود می کشیدند...

خداوندا می بینی؟

اکنون من از چنگ آنها گریخته ام . اما بنگر ، بادبان قایقم

را بادهای وحشی دریده اند ، پاروهایم را موج های غارتگر

به تاراج برده اند ، سکان قایقم را صخره ها در هم شکسته اند .

می بینی گرداب های حریص چگونه مرا به سوی خود می کشند ؟

دیگر در من توانی نیست . گویی تمام وجودم کرخت شده و

حتی توان برخاستن ندارم . بی هیچ اراده ای اسیر تقدیری

هستم که تو برایم رقم خواهی زد.

خدایا از تو نمی خواهم که مرا به ساحلی برسانی که به آن پناه

برم و اندکی بیاسایم . من امن ترین پناهگاه ها را دارم که تویی .

خود از ساحل آمده ام ، در طلب نور در طلب خورشید آمده ام !

اگر لایق آن نیستم چرا مرا تا اینجا کشاندی ؟

تا طعمه ی گرداب های حسرت شوم ؟ تا در ساحل

نشسته ها به ریشخندم گیرند و بگویند خورشید هم چیزی

جز سیاهی نیست ؟ نه ، خداوندا نه ! می دانم تو خود

دریای رحمتی ، دریایی که هیچ کس در آن سرگردان

نمی شود .خدایا از خورشید تا تو راهی نیست ! مگذار

پس از آن همه جنگ ، آن همه مبارزه جان فرسا شاهد

غروب خورشید باشم . مگذار امواج مرا به ساحل سیاه

بازگردانند و برای همیشه در حسرت جرعه ای نور بمانم .

مگذار حتی برای لحظه ای بی نور ، بی خورشید بمانم.

چه کسی گفته که مرد(؟!) گریه نمی کند؟

هوای پارک سرشار از دلهره است. گل ها ترس از دستی ناجوانمرد، پرپر شدن  

و پژمردن را ریشه می کنند؛ پرنده ها هراس فصلی سردتر، جفتی عقیم و تخمی پوک 

 را در سینه می تپند؛ نیمکت رو به رو انگار خود را می فشارد تا عصا به دستی دیگر  

را آشیان نشود؛ کاج به سبزی اش شک می کند که مگر از رنگی دیگر لباسی 

 نو کرده است؟! چه فرقی می کنند رنگ ها؟

ریه را پر می کند از هوایی که دیگر بوی پاییز(این نوشته در پاییز ۸۷ نوشته شده) را  

هم میهمان کرده. از ساعتی گذشته، دنیا را کوچکتر از دیروز ها دیده است. افکارش  

چون جاده های تو در تو و  مارپیچ نقاشی، به هیچ جا ختم نمی شوند. هر فکری به فکری  

ناتمام و تهی قطع می شود که انگار شاخه ها همدیگر را قطع می کنند!

در خود حرف می زند، راه می رود، می نشیند، فریاد می کشد، اما آنچه من و  تو  

می بینیم، چهره ای آرام و خسته است. "امروز بازنشسته شد!" من و تو می گوییم  

از کار؛ او می داند که از زندگی. نیمکت های پارک، دوستان سخت و سرد امروز،  

قصه های تکراری هر روز.. نه! نگرانی او از این ها نیست..

خیره در سیاهی براق کفش های واکس خورده اش، ده سال پس می رود. روزهایی  

که نوجوانی دو فرزندش شکل می گرفت؛ دختر هشت ساله اش با در آغوش پریدنش،  

خستگی تمام ساعات کار را از روحش می زدود. برق غرور در نگاه همسرش موج می زد. 

او سخت پدری می کرد. چشم هایی که قبل از او، دستانش را انتظار می کشید. گاه میوه،  

گاه پول تو جیبی و گاه خالی.. اما گرم. و او می دید و می دانست. اما پدر بودن لذت بخش بود. تمام معنی زندگی اش.

بارها با ترس دفتر آینده را ورق زده بود؛ روزهایی که پارک نشینی کند؛ دیگر نه دستی پر  

داشته باشد، نه سینه ای ستبر و چشمانی از برق امید لبریز برای همسرش و نه دیگر  

رمقی برای تکیه فرزندان. می دانست که روزی غصه ها و مشکلات فرزندان "فقط" آزارش  

خواهند داد؛ می دانست که دنیا سیاه تر و کثیف تر از آن است که سپیدی موی پارک نشینان 

را به پشیزی بخرند؛ می دانست که آخرین روز کار، اولین روز ایمان به ترک زندگی است.  

از آن همه نگاه مهربان، فقط نگاه همسرش خواهد ماند..

از ساعتی گذشته، انگار هر چه به آینده راه دارد را، یکجا دیده بود. ساعت های آینده را  

که هر یک چون روزی خواهد گذشت؛ روزهایی که حضورش در خانه حوصله ها را  

سر خواهد برد؛ فرزندان، نوه ها، و حتی همسرش از اینکه جملات را دوبار و با  

صدای بلند برایش تکرار کنند، در عذاب خواهند بود. به نگاه های مات و ترحم آمیز  

عادت خواهد کرد. و هر نگاه سرد چون خنجری در قلبش فرو خواهد کرد. برای فرار از  

خودش به این نیمکت ها پناه خواهد آورد. تا شاید با دیدن دیگرانی چون خود کمی از حس  

حقارتش کم کند. اندکی دیر کردنش، صدای آژیر آمبولانس، شماره اورژانس و حتی ... را  

در ذهن همسر و فرزندان تداعی خواهد کرد...

از یک ساعت گذشته همه چیز را باور می کند. باور می کند که درشتی ها و نگاه های  

تند و نامهربان را به جان بخرد و قلب شکسته اش را در مهربانیِ چشمان گود شده اش  

پنهان کند. نکند دل شریکِ بد و خوب زندگی اش را خود با نگاه زخمی اش بشکند..

هوای پارک چه دلتنگ است امروز.این مرد غریبه که هنوز جوانی را می شود حس کرد   

در تار و پودش اگر چه کمی کهنه، چقدر احساس نخ نمایی می کند... و این مرد غریبه مرا  

سنگ صبوری یافته گرچه مرا نمی شناسد..  

و بازهم قصه ای تکراری.... کاری از دستم بر نمی آید.

 

چه کسی گفته که مرد(؟!) گریه نمی کند؟