¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

با دستخطی کج و کوله؛ خط خطی می کنم کنج خلوت جوانیم را

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

با دستخطی کج و کوله؛ خط خطی می کنم کنج خلوت جوانیم را

شهریور مهربان.. با رمضان.. با ...

مرداد 88 هم کوله بارش را جمع کرده. بقچه اش را گره ی محکمی     

می زند که به هزار تکه ی تاریخ عریان برسد. 

خوب تا نکرد... ناشکر نیستم ولی سخت گرفت... گر گرفت و شعله 

کشید و گرمایش دلم را زد.... چهره ی آرام و آسمانی آفتاب فقط       

سه بار برایم طلوع کرد! 3 بار در 30 روز. این یعنی سختی. یعنی .... 

شهریور را چشم براهم. مدت هاست در خم کوچه به انتظارش         

شب را سحر و صبح را شام می کنم... 

گلهای نرگس چشم براهند که آمدنش را جشن بگیرند.. کاسه ای آب 

پشت سر مرداد بپاشند و شهریور را پذیرا باشند. 

شهریور ِ با رمضان ... با سحر .. با افطار..با... زیباست. 

لکنت این چند روز را آواز خواهم خواند... شیرین است قصه ی فرهاد 

خواندن در لحظه های عطش.. 

افطار می کنم همه ی عطش های مرداد را با یک قطره محبت شیرین.

خیلی دور، خیلی نزدیک

آسمان بالای سرم، پهن پهن، صاف صاف..

تلالو ستارگان، ماه اواسط شعبان، گرده گرد...

بعد از هر غروب دلم خوش است زیر آسمانی هستم که تو هستی..

چشم می دوزم، خلواره! می گویم با خودم، باتو، گاه گاه. ازچشم      

انتظاری ها.از دیوانگی ها.

چقدر بی فروغ شده تنهایی هایم. تمام وجودم را، سراپا آمیخته ام با    

انتظار. 

بیدی نبودم که به این باد ها بلرزم. ولی می لرزم.

دلم تنگ است عزیز. ولی خوش است.

حضورت سایه سایه با من است. همین کافی است برایم.

آسمان بالای سرم، پهن پهن، صاف صاف

تلالو ستارگان، ماه اواسط شعبان، گرده گرد.

آسمان یک گوشه دنج برای عاشقانه های من سفید گذاشته.                  

چشم می دوزم و می گویم 

از خودم، از تو، از این روزها.

چشم دو خته ام سیاهی کف جاده را و می شمارم خط های سفیدش را.

آغازی از جنسی نو با لطف (اش و ات)

روزهایی را گذراندم که عجیب سخت بود. کشنده...               

خفه کننده... عین کابوس... عین بختک  

هی بغض کردم... هی فرو خوردم... چشمانم تار شد.. 

در عمق آینه گم شدم، در عمق چشمان سرخم. جز مرثیه     

چیزی نمی شنیدم از آینه. 

پیشانیم طاقت سرپا ماندن نداشت، هی به دستم تکیه می داد 

سخت پریشان بوم.. 

نباید به این روزها عادت می کردم.. 

عادت نکردم. 

با تو زمزمه کردم همه ی زخمهای رنگینم را. 

می دیدم.. خوب دیدم که چگونه طاقتم را با صبرت محک زدی.. 

چقدر کم طاقت بودم...نه؟ 

پناه آوردم به نزد خودت که هم رحیمی هم صابر از نوع افضلش. 

خواستم... فقط یک چیز خواستم... که اجابت شد ناله ام 

بلند فریاد زدم: "نپسند خدایم.. نپسند این روزها را" 

و تو مثل همیشه... و بیشتر از همیشه مهربانم بودی. 

... 

حالا چند پله بالاترم، نه اینکه بالاتر رفته باشم قدم بلند تر شده..

از این بالا خوب می بینم و می فهمم ..

می دانم که قدر نعمت دانستن چقد مهم است .

باید مسیرم رو به "آفتاب" باشد .

برنامه دارم... کلی... همه برنامه است نه دیدگاه ..

بودن برنامه – در تقابل با دیدگاه – من را به پاسخگو بودن در اجرای 

آن ها مجبور می کند اما دیدگاه این اجبار مبارک را ندارد. 

باید بدوم عقب مانده ام  

..