¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

با دستخطی کج و کوله؛ خط خطی می کنم کنج خلوت جوانیم را

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

با دستخطی کج و کوله؛ خط خطی می کنم کنج خلوت جوانیم را

دله دزد

داشتم رو کاغذ یه عدد می نوشتم.. یه عدد گنده. شانسکی در اومد ۳۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ یعنی سه هزار میلیارد... بعد وقتی جلوش واژه ی تومن رو اضافه کردم شد "سه هزار میلیارد تومان"
:)))
هنگ کردم... یعنی چقد؟؟؟؟؟؟؟؟
بعد الگوریتمی کشف کردم که یکم این مجهول گنده رو قابل لمس کرد
عمرا اگه بدونید چقدره! :)
اگه 82 سال عمر کاری داشته باشید و روزی صد میلیون ناقابل کاسب شید  تازه میشه 2993000000000
یعنی بازم نمیرسه!!!!!

نظرات 4 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 15:30

شگفتا رد پای دزد دهکده ما بر روی برف، چقدر شبیه چکمه های کد خداست !

هفته اختلاس مبارک !

:)))
!!!!!!!!!

مر2مک دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 23:56



تا اونجا که یادم میاد
آخر تموم قصه های مادربزرگ
دیو ِ تنوره میکشید و
پهلوون ِ با دخترشاپریون می رَف دَدَر!
اما تو کتاب تاریخ دبستان ما ،
حتی یه پهلوون نبود که به دیو ِ بگه :

خَرت به چند؟

تن ِ پاره پاره ی این وطن ِ ننه مرده
همه جور تیغی رو به خودش دید !
از ساطور اسکندر گرفته تا قداره ی چنگیز ،
از نیزه ی تیمور چلاق گرفته تا هلال ِ شمشیر ِ بیابون گرد!
تاریخی که جهان گشاش
یه دیوونه ی نادر نام باشه و
سردارش یه آقامحمدخان ،
به کفر ِ ابلیسم نمی ارزه !!!

اما فکرشُ بکن :
اگه مادربزرگ کتاب تاریخُ نوشته بود
حالا رو فرش طلاکوب ِ بهارستان نشسته بودیم و
با چه کِــیفی اونو میخوندیم !

فکرش ُ بکن !

(یغما)
.........
عجب دودوتا چارتایی ای ای ای !

حســــّــابی شیرینیش دلمونو زد!!!

n سال کاری روزی m تومن !!

راستی به نظرتون چندتا آدم لازمه تا بشه با انگشتاشون
این رقم ِ سرانگشتی رو ساخت !!؟؟!!

منتظر نباش که شبی بشنوی،
از این دلبستگی های ساده دل بریده ام!
که روسری تو را،
در آن جامه دان ِ قدیمی جا گذاشته ام!
یا در آسمان،
به ستاره ی دیگری سلام کرده ام!
توقعی از تو ندارم!
اگر دوست نداری،
در همان دامنه ی دور ِ دریا بمان!
هر جور تو راحتی! بی بی ِ باران!
همین سوسویِ تو
از آن سوی پرده ی دوری،
برای روشن کردنِ اتاقِ تنهائیم کافی ست!
من که این جا کاری نمی کنم!
فقط, گه گاه
گمان آمدنِ تو را در دفترم ثبت می کنم!
همین!
این کار هم که نور نمی خواهد!
می دانم که مثل ِ همیشه،
به این حرفهای من می خندی!
با چال های مهربانِ گونه ات...
حالا، هنوز هم
وقتی به آن روزهای زلالمان نزدیک می شوم،
باران می آید!
صدای باران را می شنوی؟

.......

همون عدد گنده منهای یه صفر... این همه آدم کجا بود؟ :)

nafas جمعه 13 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 15:18 http://nafas7424.blogfa.com

بچه کـ بودم

بستنے ام را گاز مے زدند

قیامتـ به پا میکردم،

چـه بیهوده بزرگـ شدم...

حالا روحم را گاز مےزنند

و مےخندم...!

خیلی وبت عجیبه

خیییییییییییلی :)))))))
مرسی از حضورتون

[ بدون نام ] شنبه 26 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:42 http://iran-hamedan.blogsky.com/

۸۷ هزار میلیارد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد