¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

با دستخطی کج و کوله؛ خط خطی می کنم کنج خلوت جوانیم را

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

با دستخطی کج و کوله؛ خط خطی می کنم کنج خلوت جوانیم را

یک انشای ساده

 

خسته نیستی که بشنوی؟ 

گاهی پیش آمده آنقدر خسته باشم که گوش دادن به ظریف ترین 

موسیقی را هم تاب نیاورم. اما دوست دارم گوش کنی واگویه هایم را 

حتی در وقت خستگی. شاید این واژه ها را برای لحظه های دشوار 

خستگی، کنار هم می چینم!. 

می خواهم کمی رویا ببافم، با خود می اندیشم چه خوب است رویا تا 

بینهایت جاریست، عین خدا.... بقای مطلق ... عین عشق ... شاید 

عشق یک رویای حقیقی ست؟! 

می خواهم دعوتت کنم به این خلسه شگفت. 

هر روز حوالی غروب شرم خورشید، آسمان را آتش می زند و خنکای 

نگاه آسمان، تب خورشید را یکباره فرو می کشد و خورشید با 

تمام هیبتش زیر خاک پنهان می شود. سال هاست بدون ذره ای 

خمودگی تکرار می پذیرد و هنوز هم آنقدر زیباست که آدمیان بدون هیچ 

گونه شرمی به سرخی گونه های آسمان خیره می شوند و هر کس 

سعی می کند حیرتش را از این صحنه بی نظیر به شکلی بیان کند

هنوز هم انسان بعد از این همه تکرار از شکوفه باران دو درخت در کنار 

هم، پیوستن دو باریکه آب در کوهپایه ای به هم، حرکت دو لکه ابر از پی 

هم، سوسو زدن دو ستاره ی همجوار در شبی بی مهتاب؛  به اوج لذتی 

می رسد که بیانش نتوان کرد. 

... 

امروز خستگی واژه ی غریبی ست برایمان.... می خواهم در امواج این 

رویا غلت بزنم و تصور کنم که می شود تصاویر مشابه را دید ولی تکرار را 

نپذیرفت.... می توان خستگی را راه نداد به لحظه لحظه ی بودن. می 

خواهم ورای تمام تکرارها، نگاهمان نو باشد و نو بماند. 

باور چنین عشقی سخت ممکن است، اما؛   

 

"از کجا که من و تو 

شور یکپارچگى را در شرق 

باز بر پا نکنیم"  

  

آری! اینگونه است؛ هرکه عشق را آفرید، آن را فقط برای خود نخواست.