¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

با دستخطی کج و کوله؛ خط خطی می کنم کنج خلوت جوانیم را

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

با دستخطی کج و کوله؛ خط خطی می کنم کنج خلوت جوانیم را

رَبَّنا ...

  

رَبَّنا؛ 

صدای "الله اکبر" مناره های رو به آسمان در این میهمانی ،  نامت را بر کنج دلم می نشاند و یادت براستی آرام می بخشد دل بی قرارم را. چشم می دوزم دور دست آسمان را  و نامت را بر لوح دلم می نشانم..

رَبَّنا؛  

با من باش.. بگذار بر نام اعظمت تکیه زنم. بگذار میهمانت باشم در این ماه عزیز...  

افطار می کنم با مهر تو..

 

****** 

سفره ی افطار بی رَبَّنا استاد چیزی کم داره.... کلیک کنید  

ادامه مطلب ...

تولدم مبارک :))))

3 مرداد که می رسد، انگار  درکوبه ای ذهنم را می زند.... من کی 20 و چند ساله شدم؟!

 می نشینم کودکی هایم را دوباره می سازم..

کودکیم!..

در لحظه های نخست 23 سالگی چقدر عاجزم، خطوطی ساده طرح بزنم از ساده گی تو.. نمی شود !

نمی توان بزرگیت را وصف گفت...

نمی شود برگشت به خانه ی مادر بزرگ... نمی توان هنوز، مثل همان وقت ها، خانه ی مادر بزرگ را سبز دید وقتی مادربزرگ خلاصه شده در قاب عکس....

نمی شود طعم شیطنت ها را دوباره مزه مزه کرد!!... من هنوز طعم خسته گیت را بعد از آنهمه سبک سری ها، بعد از آنهمه بدو بدو! ها، بعد از فرار از بالش ظهر گاهی مادر!، فراموش نکرده ام....

من هنوز یادم هست تو بودی مجسمه را شکستی و همه ی کاسه کوزه ها، سر من شکست... :)

و ...

خاطره ی روزهای قشنگی که با همزبانی ها و همدلی های تو! گذشته است پیش چشمم رنگ می گیرد... تو بودی چقدرهمه چیز شیرین بود....

و حالا نیستی هم! چقدر همه چیز شیرین است... قصه های دوران تو،با پریزاد همیشگیش، روایت می شود حالا از زبان من...

و من چقدر قصه دارم برای گفتن... و من می توانم به شوق فرشته ی قصه هایم، سال های سال شهرزاد! قصه گو باشم.. و با این شوق نا تمام ، خودم را خوشبخت ترین ِ عالم بدانم!