¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

با دستخطی کج و کوله؛ خط خطی می کنم کنج خلوت جوانیم را

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

با دستخطی کج و کوله؛ خط خطی می کنم کنج خلوت جوانیم را

چه کسی گفته که مرد(؟!) گریه نمی کند؟

هوای پارک سرشار از دلهره است. گل ها ترس از دستی ناجوانمرد، پرپر شدن  

و پژمردن را ریشه می کنند؛ پرنده ها هراس فصلی سردتر، جفتی عقیم و تخمی پوک 

 را در سینه می تپند؛ نیمکت رو به رو انگار خود را می فشارد تا عصا به دستی دیگر  

را آشیان نشود؛ کاج به سبزی اش شک می کند که مگر از رنگی دیگر لباسی 

 نو کرده است؟! چه فرقی می کنند رنگ ها؟

ریه را پر می کند از هوایی که دیگر بوی پاییز(این نوشته در پاییز ۸۷ نوشته شده) را  

هم میهمان کرده. از ساعتی گذشته، دنیا را کوچکتر از دیروز ها دیده است. افکارش  

چون جاده های تو در تو و  مارپیچ نقاشی، به هیچ جا ختم نمی شوند. هر فکری به فکری  

ناتمام و تهی قطع می شود که انگار شاخه ها همدیگر را قطع می کنند!

در خود حرف می زند، راه می رود، می نشیند، فریاد می کشد، اما آنچه من و  تو  

می بینیم، چهره ای آرام و خسته است. "امروز بازنشسته شد!" من و تو می گوییم  

از کار؛ او می داند که از زندگی. نیمکت های پارک، دوستان سخت و سرد امروز،  

قصه های تکراری هر روز.. نه! نگرانی او از این ها نیست..

خیره در سیاهی براق کفش های واکس خورده اش، ده سال پس می رود. روزهایی  

که نوجوانی دو فرزندش شکل می گرفت؛ دختر هشت ساله اش با در آغوش پریدنش،  

خستگی تمام ساعات کار را از روحش می زدود. برق غرور در نگاه همسرش موج می زد. 

او سخت پدری می کرد. چشم هایی که قبل از او، دستانش را انتظار می کشید. گاه میوه،  

گاه پول تو جیبی و گاه خالی.. اما گرم. و او می دید و می دانست. اما پدر بودن لذت بخش بود. تمام معنی زندگی اش.

بارها با ترس دفتر آینده را ورق زده بود؛ روزهایی که پارک نشینی کند؛ دیگر نه دستی پر  

داشته باشد، نه سینه ای ستبر و چشمانی از برق امید لبریز برای همسرش و نه دیگر  

رمقی برای تکیه فرزندان. می دانست که روزی غصه ها و مشکلات فرزندان "فقط" آزارش  

خواهند داد؛ می دانست که دنیا سیاه تر و کثیف تر از آن است که سپیدی موی پارک نشینان 

را به پشیزی بخرند؛ می دانست که آخرین روز کار، اولین روز ایمان به ترک زندگی است.  

از آن همه نگاه مهربان، فقط نگاه همسرش خواهد ماند..

از ساعتی گذشته، انگار هر چه به آینده راه دارد را، یکجا دیده بود. ساعت های آینده را  

که هر یک چون روزی خواهد گذشت؛ روزهایی که حضورش در خانه حوصله ها را  

سر خواهد برد؛ فرزندان، نوه ها، و حتی همسرش از اینکه جملات را دوبار و با  

صدای بلند برایش تکرار کنند، در عذاب خواهند بود. به نگاه های مات و ترحم آمیز  

عادت خواهد کرد. و هر نگاه سرد چون خنجری در قلبش فرو خواهد کرد. برای فرار از  

خودش به این نیمکت ها پناه خواهد آورد. تا شاید با دیدن دیگرانی چون خود کمی از حس  

حقارتش کم کند. اندکی دیر کردنش، صدای آژیر آمبولانس، شماره اورژانس و حتی ... را  

در ذهن همسر و فرزندان تداعی خواهد کرد...

از یک ساعت گذشته همه چیز را باور می کند. باور می کند که درشتی ها و نگاه های  

تند و نامهربان را به جان بخرد و قلب شکسته اش را در مهربانیِ چشمان گود شده اش  

پنهان کند. نکند دل شریکِ بد و خوب زندگی اش را خود با نگاه زخمی اش بشکند..

هوای پارک چه دلتنگ است امروز.این مرد غریبه که هنوز جوانی را می شود حس کرد   

در تار و پودش اگر چه کمی کهنه، چقدر احساس نخ نمایی می کند... و این مرد غریبه مرا  

سنگ صبوری یافته گرچه مرا نمی شناسد..  

و بازهم قصه ای تکراری.... کاری از دستم بر نمی آید.

 

چه کسی گفته که مرد(؟!) گریه نمی کند؟

نظرات 11 + ارسال نظر
..................... پنج‌شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 19:41

مرد اگه گریه نکنه به غرورش اضافه میشه...و وقتی از غرور سرکش شد دیگه مردانگی رو سر لوحه قرار نمیده...
هام هام!

غرور واژه ایست پر از ایهام. و اشک ترانه ای گنگ.

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 20:25

یه ایرادی داره صفحه!
کامل باز نمیشه..
نظراتشم دیده نمیشه
چون خیلی فن بلدم !!تونستم نظرارو باز کنم ولی مطلب تا نصفه هست..نمیشه خوندش

با تغییر قالب حل شد.

man - پسته پنج‌شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 21:21

وااااااااااااای خدایا ... تو عجب قلمی داری ...
ادم و تکون میده ... اون شدییییییییییییییییییییییییییییییید !!!

واقعا کی گفته مرد گریه نمیکند؟؟؟!!!!
با لنگه دمپایی بزنینش بزارین دیگه از این حرف ها نزنه اصلا بزارین یادش بره !!!
(خیلی خشانتم زیاد شدا !!!!!!!!!!!!)

اما عالی بووووووووووووووووووووووووود !!!

ممنون من بی جنبه ام. زود سرگیجه می گیرم قبلا ثابت کردم!
.....................
مرد هم مردای قدیم. مردای این دوره زمونه مظلوم های تاریخن! می شه با یه چش غره اشکشون رو در آورد چرا خودتون رو به زحمت بندازین(لنگه دمپایی).

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 22:00


واژه های صیقلی شده، تصویر مچاله گی یک روز غمبار
و نگاه زخمی مردی غریبه را کاملا ملموس جلوه میدهند.
همزاد پنداری میکند با من تمام فضا..
"و این مرد غریبه مرا سنگ صبوری یافته"
...
..
.
یک مرد هم گریه میکند.

....
...
..
.

man - پسته جمعه 28 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 00:32


اول از این که منظورم اونم شَدید (با شدت ) بود یعنی متنتون به شدت ادم رو تحت تاثیر قرار میده... اشتباه نوشتم ...
گفتم شاید اشتباه برداشت بشه ...

دوم این که وآ !!!!
شما و بی جنبه گی؟؟؟!!!!
جل الجوجه !!!!! دیگه شما خیلی شکسته نفسی می کنینا !!!

یادم باشه تو دانشگاه واستون چند تا پپسی باز کنم !!! (واسه تقویت اعتماد به نفس )

به به....
بچه ها همگی جلوی دانشگاه مهمون پسته به صرف پپسی
به افتخار man - پسته
دست دست دست دست


راستی یه کلاس فشرده بزارین به بقیه ام یاد بدین که این دست ها ۴تاست نه ۳ تا. من چه بچه ی حرف گوش کنیم. پس یه بارم به افتخار man(این دفعه خودم رو می گم)
دست دست دست!!!!!!!!!!!!

[ بدون نام ] جمعه 28 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 08:59

خیـــــــــلی خوبه..
یه سوال:فصل این روز پائیزه دیگه؟..پادشاه فصل ها پائیز..
-----
"ریه را پر می کند از هوایی که دیگر بوی بهار را هم میهمان کرده" یا بهاره؟
ولی پائیز باشه قشنگتره..توصیفای شروع خزان حرف نداره..

فوق العاده بود... خیلی خوب حدس زدید... خوشحالم که مطالبم رو افرادی مثل شما می خونن
راست می گید. من این متن رو پاییز نوشته بودم ولی اون وقت واسه خودم رو یه برگ کاغذ . امروز که وبلاگ زدم گفتم اینجا هم بنویسم و برای اینکه تازگیش رو حفظ کنه نوشتم بهار. این اتفاق تو پادشاه فصل ها پائیز! رخ داده بود.
نمی دونم کارم غلط بود یا نه. اگه غلط بود شرمنده......

نمی دونم کی هستید ولی کاش با اسم مستعار کامنت می دادید.

[ بدون نام ] جمعه 28 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 19:41


پر وبال ما بریدند و در قفس گشودند
چه رها،چه بسته مرغی که پرش بریده باشد
....

شعر قشنگی بود ولی تلخ.
یاد شعر اسیر از فروغ افتادم....

tanha41 جمعه 28 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 23:36

مردها در درون گریه می کنم آرزو می کنم گریه هیچ یک مرد را هیچ زنی نبیند جز آنکه باید ببیند
دمت گرم خوب راه افتادی

ممنون. تو و چند نفر دیگه از دوستان ترغیبم کردید برای نوشتن.

نیپون کوکو شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 12:30

هوای پارک چه دلتنگ است...
چه شیشه های دلم کدر و گرفته شده...
گویی هر چه دلم را با اشک می شویم ،غبار غم شسته نمی شود.
کاری از دستم بر نمی آید...
.
.
.
خیلی عالی بود.

... و بسیار بودند و هستند روزها و مکانها و ... که آسمانشان ابریست. ولی قدرت اشک بالاترین قدرتهاست... طوری ابر خاکستری آسمان و غبار دل را می شوید که گویی زندگی از نو آغاز شده.
زندگیتان پر اشک باد.(اشک شوق)

مردمک شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 15:50 http://mardomak.blogsky.com


..وچه بسیارند چنین غمنامه هایی که گاه حتی سنگ صبوری
نمی یابند برای باریدن..
این غریبه شد بهانه ی قلم زدن و همین کاریست که برآمده
از ذوق لطیفتان..
توصیف دلپذیری بود..

وچه بسیارند چنین غمنامه هایی که گاه حتی سنگ صبوری
نمی یابند برای باریدن..
و ای کاش دور و برمان پر از افرادی باشد که سنگ صبوری باشند بر دردهایمان تا مثل آن مرد ؛ غریبه ای را محرم اسرار نکنیم.

سورنا یکشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 22:20

گریم گرفت البته من مرد نیستم!

گریه نکن که اشک هات بدجور خرابم میکنه
.....
(با ریتم بخون)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد