¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

با دستخطی کج و کوله؛ خط خطی می کنم کنج خلوت جوانیم را

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

با دستخطی کج و کوله؛ خط خطی می کنم کنج خلوت جوانیم را

گر گرفتم رخوت بی انتهای تابستان را...
دلم هندوانه ی خنک می خواهد که وقتی سرخ سرخ می خندد!! سرخیش قاب چشمانم را پر کند...
یک لیوان آب یخ
..
داغ کرده ام از داغی این روزها
دلم تنگ ِ پپسی تگری با "صفا"ی آن پیرمرد! شده
دوش آب سرد...
سایه ی خنک دیوار کاهگلی
....
اما نه!
..
....
این دل هیچ نمی خواهد
دل بی تاب نگاه توست و تنگ ِ صدای تو
تو را می خواهم

مرخصی میگیریم از کار و زندگی 

بریم ....  

بریم ... 

اگه گفتین؟؟؟ 

.... 

شمال ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نه بابا 

دل خوش سیری چند.... 

 

سه هفته ای میریم امتحان بدیم !!!!!!!!!!!!

 

چقد خوشبختم من 

 

پ ن آخرین خط: این خط هیچ ارتباطی به بقیه ی نوشتم نداشت! :)

نرمه ی باران

حوالی شب.. "چند قدم مانده به صبح".... زیر نرمه ی بهشتی ی اردیبهشت... قدمهای 

ذهنم را به سنگفرش خیابان های دور و دراز میسپارم تا برسم پیش تو.... تا دل ِ تنگم 

را، مرهمی داده باشم مثلا!.... درد شیرین! دلم را "اینجا" برایت می سرایم... 

می خواهم  بگویم .... که لحظه های پرشمار حضورت، حقیقتی نادر است و رویای هر 

لحظه.... که کفشهامان پشت به هم، فاصله را تق تق فریاد می زنند به جبر! ، پس از 

آنی کوتاه..... که قد "دوستت دارم" سر به سقف این روزها می ساید و جای نمی گیرد... 

که در این پوستین تنگ نمی گنجد...  

برایت از بهاری روایت می کنم که قطره قطره اش یاد توست!.... که پیوسته شیشه ی 

ذهنم را می کوبی و وا می داریم، پنجره بگشایم و نم شم از لطافت عشق... که مرا لحظه 

ای به حال خود نمی گذاری .... که اینچنین "دچار" ی! را پیش تر از خدایمان آرزومند 

بودم... مهربانی خدا تا این حد؟!!! 

تمام این ثانیه های کشدار را می شمارم تا عقربه ها روی هم چفت! شوند و خوشبختی 

به صدا در آید....