¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

با دستخطی کج و کوله؛ خط خطی می کنم کنج خلوت جوانیم را

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

با دستخطی کج و کوله؛ خط خطی می کنم کنج خلوت جوانیم را

یک عاشقانه ی آرام به وقت همین حالا....

"نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد

گل از تو گلگون تر

امید از تو شیرین تر.

نمی شود پاییز

فضای نمناک جنگلی اش

برگ های خسته ی زردش

غمگین تر از نگاه تو باشد.

نمی شود,می دانم,نمی شود آوازی

که مرد روستایی و عاشق

با صدایی صاف

در اعماق دره می خواند

در شمال شمال

رنگین تر از صدای تو باشد

نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد.

و - صدای شیهه ی اسبی تنها در ارتفاع کوه

و - صدای عابر پیری که آب می خواهد

به عمق یک سلام تو باشد.

شب هنگام

که خسته ییم از کار

که خسته ییم از روز

که خسته ییم از تکرار.

نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد.

نمی شود که تو باشی,به مهربانی مهتاب

در آن زمان که روح دردمند ولگردم

بستری می جوید

بالینی می خواهد

تا شاید دمی بیاساید

نمی شود که تو باشی به مهربانی مهتاب

و این روح دردمند ولگرد

باز هم کوله را زمین نگذارد

و سر را بر زانوی مهربانی تو.

نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد

شکوفه از تو شاداب تر

پاییز از تو غمگین تر.

نمی شود که تو باشی و شعر هم باشد

نمی شود که تو باشی ترانه هم باشد

نمی شود که تو باشی گلدان یاس هم باشد

نمی شود که تو باشی بلور هم باشد

نمی شود که شب هنگام

عطر نگاه تو باشد

"محبوبه های شب" هم باشند. 

نمی شود که تو باشی,من عاشق تو نباشم 

نمی شود که تو باشی

درست همین طور که هستی

و من,هزار بار خوبتر از این باشم

و باز,هزار بار,عاشق تو نباشم.

نمی شود,می دانم

نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد . . ."

عید سوم!

سوار بر شانه های من

بوی انتهای اسفند را نفس بکش... بوی بهار را

در میان هیاهوی ستاره های عاشق

در میان دستهای گرمم ، وقتی ...

 بوی تلخ چای داغ می خواهم به همراه قندیی که بر دهانم می گذاری...

آرامشی که گم کرده ام در این انتها... در این ابتدا

اما؛

نویدم می دهی،تو... نوید به آغازی نو

و خون تازه ای که در رگهایم خواهد جوشید...

نوید صبح... روشنی

نوید بهروزی

نوید خنده های قدیمی خانگی!

نوید " الا بذکر الله تطمئن القلوب"

نوید "حول حالنا الی احسن الحال" 

 

 

هرچه خرقه ی روشنفکری هست را یکجا بالا می آورم... تا بدانم ، اگر پیران ریا! مهر داغ بر پیشانیشان می زدند که ردیف اول نماز جماعت را شش دانگ به نام بزنند... ریای عصر پست مدرن، خرقه ی روشنفکری ای هست که بر تن می‌کنیم که در این بیابان روشن بینی قاطی عده ای "خاص" نما شویم ... که پیف پیف! راه بیاندازیم و از آن بالا بالا ها به دنیا نگاه کنیم و کوچک ببینیم و خیال کنیم، بزرگ خیال می کنیم... گاهی چندتا کتاب قطور هم زیر پایمان بگذاریم بدک نیست که مارا بالاتر می برد و دنیا را با جنبندگانش کوچک تر....   نام ناموران فهم و تاریخ وجملات  را هم از بر می کنیم که ردیف کنیم در محاوراتمان که نکند از هم قطارهایمان کم بیاوریم خدای ناکرده...

تمام این پوسته ی روشنفکری را یکجا بالا می آورم که از پوچی درون این مرمان متکبر، به ستوه آمده ام... از ادا به سطوح آمده ام.... که می خواهم بی دلیل بخندم و با دلیل غصه بخورم...

!!!!دوست نازنینم که بعد از این همه وقت دیدمت (که کاش نمی دیدمت)... من هنوز خنده های دبیرستانیمان را فراموش نکرده ام ... که یکی از آن خنده ها را با سخنرانی 3ساعته ت که شکایت بود از فلسفه ی دکارت!! عوض نمی کنم...  من تمام آن سه ساعت و اندی را پی این بودم که بدانم تو از چه شکایت داری و ندانستم... میدانم خودت هم نمی دانی! :)