¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

با دستخطی کج و کوله؛ خط خطی می کنم کنج خلوت جوانیم را

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

با دستخطی کج و کوله؛ خط خطی می کنم کنج خلوت جوانیم را

بی تو، هیچ... نیستم

وقتی نگاه خیس شب،

                صدای غم گرفته مهتاب،

                            عطر سنگین یاد تو،

                                          قدم بر چشم خمار پنجره می گذارد،

وقتی پلک های به جاده نشسته ام  

                                        بسته و آرام باز می شود،

و حریر اشک را بر تب اندوه پنجره می نشانم،

         می بینم که وای...

                                     با تو نیستم.

وقتی گوی تنبل رمق

                         به گناه من بی تو

                                          بر پای من و عقربه ها

                                                                      زنجیر بسته،

وقتی نگاهم در چشمان سرخ آینه

                                           جا می ماند و

                                                              دیر می کند،

و آنگاه که دستان نحیفم در گودی تنهایی و شرم

                                                      به سردی عزا مینشینند،

و لبانم که از ترس تکرارهای بد فرجام تنهایی در هم فرو می روند،

و با هجمه ی بی دریغ یادت می لرزند و می ریزند،

     به یاد می آورم که...

                               بی تو، هیچ... نیستم. 

 

...................... 

پ.ن: ممنون از دوست عزیزم بخاطر کمک و ویرایش این شعر!

نظرات 17 + ارسال نظر
سورنا یکشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 22:19

ایول چه کار خوبی کردی پست رو عوض کردی
قبلی حسابی دلگیرم میکرد
حالا این شعر از کیه؟

آره. قبلی مناسبتی بود فکر کردم زیاد موندنش به عنوان پست اصلی مناسب نباشه
......................
اگه بشه اسمش رو شعر گذاشت!
واسه خودمه
البته همون طور که توی پی نوشت نوشتم یکی از دوستام تو ویرایشش کمکم کرد.
اولین تجربم بود. خیلی خنده دار نبود که؟!!

سورنا دوشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:46

جدی!
بابا شاعر!!!!!!!!!!!!!!!
من که از شعر سر در نمیارم
ولی از محتواش خیلی خوشم اومد
مشکوک میزنیا!

چیییییییی؟
از محتواش خوشت میاد
مشکوک میزنیا!!!!

tanha41 دوشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 14:22

وقتی که چشمهای تو در دیدن ناشناسی می لرزد وقتی که سرخ می شوی زیر نگاه ناشناسانه یک ناشناس آنوقت احساس می کنم در این اطراف کسی هست که مثل فرهاد به عشق اعتقاد راسخ داشته باشد

بیستون کندن فرهاد ....
....
....
.

مردمک دوشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 15:48

وقتی گوی تنبل رمق
به گناه من بی تو
بر پای من و عقربه ها
زنجیر بسته..
غل ِگره خورده به پای لحظه ها ،اسارتی تمام را به تصویر
میکشد .دستانی که به نشانه ی عزا روی چشم ها ،گود
میشوند...توصیف هنرمندانه ای ست ضمن اینکه نوع صف
بستن کلمات بی شباهت به اولین تجربه می ماند!!
خوش نقش بود as usual .

کلمات کوتاه می آیند
ناقص اند
ذهن را یارای این نیست که به تصویر بکشد
اسارت درونیم را.
نظر لطف شماست

ن.ک سه‌شنبه 12 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 20:23 http://yekjomleyekzendegi.blogfa.com

کاش پلک بر هم بذاریم و چشمان به اسارت گرفته ی پنجره را اسیر آزادی کنیم... و چه زیبا به تصویر می کشید این حس قریب را با همه ی دلتنگی اش

... و این حس قریب با همه ی دلتنگی اش به اسارت می گیرد درونمان را و آزاد می کند بالهایمان را به سوی .... .

سورنا چهارشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 22:17

من نخوام اینا چیزی به من هدیه کنن باید کیو ببینم!

منم همین طور
سیاست پدر و ...
حرف خودته
بیا همدیگرو ببینیم!!
بیخیال کلا

نیپون کوکو چهارشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 22:25

از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم
آه... کزین حصار دل آزار خسته ام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید
از حال من مپرس که بسیار خسته ام


...
رمقی نمانده در پاهایمان برای ادامه راه
از واژه ی دووجهی تکرار خسته ایم
از این روز مره گی ها به ستوه آمده ایم
از هر آنچه که خسته است خسته ایم
وا مانده ای به پشت حصاریم
دعا کنید...


شعر واقعا قشنگی بود

دوربرمان هستند بسیاری از دلایلی که غبار راه را از سر شانه مان می تکانند و ما را به پیمودن راه ترغیب می کنند
باید بسیار خوشبخت بود که دور و برمان باشند افرادی که بتوان تکیه گاهمان باشند و ما نیز تکیه گاه آنها در سختیها.
زندگی با شاخ وبرگی که گرفته سخت می نماید. ولی... براستی زندگی می کنیم بخاطر زیبا زیستن و عزیزانمان. بهمین سادگی( گرچه بسیاری از لحظات خودم گم می شوم در این هیری ویری)

بوعلی سینا جمعه 15 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:48

سلام وباز هم سلام بابا ول کن من هم اومدم یه قافی بدم ولی نشد ولی برت یه شعر می نویسم بخون و حال کن
هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی
ما را تو منظوری خاطر نرود جایی
دیوانه عشقت را جایی نظر افتادست
که هرگز نرود ان بی اندیشه دانایی
ببخش دیگه توانمون همین بود

سلام
پارسال دوست امسال آشنا
خوش اومدی
خوندم و حال کردم
توانتون هم بالاست با شعرای قشنگی که تو sie ازتون دیدیم
این شعر هم خیلی به دلم نشست

نیپون کوکو جمعه 15 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 22:04

سلام
اون مطلب(ایمانمان را در قفس نکنید) رو من نوشته بودم
خوشحالم که قبولش دارین

واقعا؟؟؟
خیلی خوبه که همکلاسی مثل شما دارم
از طرز تفکرتون خیلی خوشم اومد

قاصدک .م. یکشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 16:50

هیچ می دانی چرا چون موج در گریز از خویشتن پیوسته می کاهم
چون که در این پرده ی تاریک این خاموشی نزدیک
انچه می خواهم نمی بینم
انچه می بینم نمی خواهم
شعرتون عالی بود

ممنون از حضورتون اگر چه ...
شعر قشنگی بود

سورنا یکشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 22:34

عاشق سرعت بالا اومدن وبلاگتم!

کلا عاشق سرعتی
گاوازنگ که یادت نرفته
بوی لنت
یادش بخیر

سورنا دوشنبه 18 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 08:55

آه یاد حماقتا بخیر
یادم نمیاد دیگه با اون سرعت رفته باشم یعنی دیگه جراتشو ندارم
من دیونه بودم
شما چرا هیچی نگفتید به کسی که دو روز نبود گواهینامشو گرفته!

آخه ماهم دیوونه بودیم یخورده!!!
جدا دو روز بود!
وا
خجالت نمی کشی با اون سرعت می ری
( با تا خیر ۱۰ ماهه)

نم نم بارون شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 08:03 http://www.razhaye-khoda.blogsky.com/

سلام سر بزنی خوشحالم میکنی

خوشحال می شم خوشحال بشی
پس سر می زنم تا خوشحال بشی تا خوشحال بشم از خوشحال شدنت

پسته شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:14

تسلیت میگم ...

واقعا
انشا... تو این ۴ سال ملت یاد می گیرن که تفکرم چیزه خوبیه و از دوره ی بعد اونی که اصلح تره و حداقت دروغ نمی گه انتخاب بشه

سورنا شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 19:00

سلام
اس ام اس که نمیاد پس بذار سوال همیشگی رو اینجا بپرسم
در چه حالی ؟
من که افتضاحم فکر کنم که بیفتم
در مورد انتخاباتم حضوری میبحثیم!

یخورده اونور تر از افتضاح
از یه طرف دلتنگی
این اس ام اسم شده گوز بالا گوز
از طرفی این انتخابات
هر چی بخودم می گم گور پدر سیاست به حال ماها چه فرقی می کرد ولی نمی شه. آروم نمی شم
یجورایی که خیلی ناجوره دلم شکست
نه اینکه چرا موسوی انتخاب نشد
اینکه سر ایران و ایرانی چه بلایی اومده
اینکه چه ساده می شه ...
ولش کن

از طرف دیگه این معادلات زبون ...
آخه من نمی دونم کدوم آدم اسکلی این کتاب رو تالیف کرده ۴۸۰ صفحه !!!
روزهای سختیه.خییییییییییییییلی
شاید روز امتحان فیزیک ۱ اومدم تا ببینمتون
تا ببینیم معادلات چطور پیش بره.

سرباز وطن شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 19:51


سهراب سپهری

اهل کاشانم

اهل کاشانم. روزگارم بد نیست. تکه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی.

مادری دارم، بهتر از برگ درخت.
دوستانی، بهتر از آب روان. و خدایی که در این نزدیکی است: لای این شب بوها، پای آن کاج بلند. روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.
من مسلمانم. قبله ام یک گل سرخ. جانمازم چشمه، مهرم نور. دشت سجاده ی من. من وضو با تپش پنجره ها می گیرم. در نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیف. سنگ از پشت نمازم پیداست: همه ذرات نمازم متبلور شده است. من نمازم را وقتی می خوانم که اذانش را باد، گفته باشد سر گلدسته ی سرو. من نمازم را، پی تکبیرة الاحرام علف می خوانم، پی قد قامت موج. کعبه ام بر لب آب کعبه ام زیر اقاقی هاست. کعبه ام مثل نسیم، می رود باغ به باغ، می رود شهر به شهر. حجر الاسود من روشنی باغچه است.

اهل کاشانم پیشه ام نقاشی است:
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ، می فروشم به شما تا به آواز شقایق که در آن زندانی است دل تنهایی تان تازه شود. چه خیالی، چه خیالی، . . . می دانم پرده ام بی جان است. خوب می دانم، حوض نقاشی من بی ماهی است.
اهل کاشانم. نسبم شاید برسد به گیاهی در هند، به سفالینه ای از خاک سیلک. نسبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد. پدرم پشت دوبار آمدن چلچله ها، پشت دو برف، پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی، پدرم پشت زمان ها مرده است.

پدرم وقتی مرد، آسمان آبی بود، مادرم بی خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد. پدرم وقتی مرد، پاسبان ها همه شاعر بودند. مرد بقال ازمن پرسید:
چند من خربزه می خواهی ؟ من ازاو پرسیدم:
دل خوش سیری چند ؟

پدرم نقاشی می کرد. تار هم می ساخت، تار هم می زد. خط خوبی هم داشت.
باغ ما در طرف سایه ی دانایی بود. باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه، باغ ما نقطه ی برخورد نگاه و قفس و آینه بود. باغ ما شاید، قوسی از دایره ی سبز سعادت بود. میوه ی کال خدا را آن روز، می جویدم در خواب. آب بی فلسفه می خوردم. توت بی دانش می چیدم. تا اناری ترکی بر می داشت، دست فواره ی خواهش می شد.

تا چلویی می خواند، سینه از ذوق شنیدن می سوخت.
گاه تنهایی، صورتش را به پس پنجره می چسبانید. شوق می آمد، دست در گردن حس می انداخت. فکر، بازی می کرد زندگی چیزی بود، مثل یک بارش عید، یک چنار پر سار. زندگی در آن وقت، صفی از نور و عروسک بود. یک بغل آزادی بود. زندگی در آن وقت، حوض موسیقی بود.
طفل پاورچین پاورچین، دور شد کم کم در کوچه ی سنجاقکها. بار خود را بستم، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون دلم از غربت سنجاقک پر. من به مهمانی دنیا رفتم: من به دشت اندوه، من به باغ من به ایوان چراغانی دانش رفتم. رفتم از پله ی مذهب بالا. تا ته کوچه ی شک، تا هوای خنک استغنا، تا شب خیس محبت رفتم. من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق.

رفتم، رفتم تا زن، تا چراغ لذت، تا سکوت خواهش، تا صدای پر تنهایی. چیزها دیدم در روی زمین: کودکی دیدم. ماه را بو می کرد. قفسی بی در دیدم که در آن، روشنی پرپر می زد. نردبانی که از آن، عشق می رفت به بام ملکوت. من زنی را دیدم، نور در هاون می کوبید. ظهر در سفره ی آنان نان بود، سبزی بود، دوری شبنم بود، کاسه ی داغ محبت بود. من گدایی دیدم، در به درمی رفت آواز چکاوک می خواست و سپوری که به یک پوسته ی خربزه می برد نماز بره ای را دیدم، بادبادک می خورد. من الاغی دیدم، یونجه را می فهمید. در چرا گاه نصیحت گاوی دیدم سیر. شاعری دیدم هنگام خطاب، به گل سوسن می گفت: شما من کتابی دیدم، واژه هایش همه از جنس بلور. کاغذی دیدم، از جنس بهار. موزه ای دیدم، دور از سبزه، مسجدی دور از آب. سر بالین فقیهی نومید، کوزه ای دیدم لبریز سؤال. قاطری دیدم بارش انشا اشتری دیدم بارش سبد خالی پند و امثال. عارفی دیدم بارش تنناها یاهو.

من قطاری دیدم، روشنایی می برد. من قطاری دیدم، فقه می برد و چه سنگین می رفت. من قطاری دیدم، که سیاست می برد ( و چه خالی می رفت) من قطاری دیدم، تخم نیلوفر و آواز قناری می برد. و هواپیمایی، که در آن اوج هزاران پایی خاک از شیشه ی آن پیدا بود: کاکل پوپک، خالهای پر پروانه، عکس غوکی در حوض و عبور مگس از کوچه ی تنهایی. خواهش روشن یک گنجشک، وقتی از روی چناری به زمین می آید. و بلوغ خورشید. و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح. پله هایی که به گلخانه ی شهوت می رفت. پله هایی که به سردابه ی الکل می رفت. پله هایی که به بام اشراق پله هایی به سکوی تجلی می رفت.

مادرم آن پایین استکان ها را در خاطره ی شط می شست. شهر پیدا بود: رویش هندسی سیمان، آهن، سنگ. سقف بی کفتر صدها اتوبوس. گل فروشی گلهایش را می کرد حراج. در میان دو درخت گل یاس، شاعری تابی می بست. پسری سنگ به دیوار دبستان می زد. کودکی هسته ی زردآلو را، روی سجاده ی بیرنگ پدر تف می کرد. و بزی از ? خزر ? نقشه ی جغرافی، آب می خورد. بند رختی پیدا بود: سینه بندی بی تاب. چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب، اسب در حسرت خوابیدن گاری چی، مرد گاری چی در حسرت مرگ. عشق پیدا بود، موج پیدا بود. برف پیدا بود، دوستی پیدا بود. کلمه پیدا بود. آب پیدا بود، عکس اشیا در آب. سایه گاه خنک یاخته ها در تف خون. سمت مرطوب حیات. شرق اندوه نهاد بشری.فصل ول گردی در کوچه ی زن. بوی تنهایی در کوچه ی فصل. دست تابستان یک بادبزن پیدا بود. سفر دانه به گل. سفر پیچک این خانه به آن خانه. سفر ماه به حوض. فوران گل حسرت از خاک. ریزش تاک جوان از دیوار. بارش شبنم روی پل خواب. پرش شادی از خندق مرگ. گذر حادثه از پشت کلام. جنگ یک روزنه با خواهش نور. جنگ یک پله با پای بلند خورشید. جنگ تنهایی با یک آواز. جنگ زیبای گلابی ها با خالی یک زنبیل. جنگ خونین انار و دندان. جنگ نازی ها با ساقه ی ناز. جنگ طوطی و فصاحت با هم. جنگ پیشانی با سردی مهر. حمله ی کاشی مسجد به سجود. حمله ی باد به معراج حباب صابون. حمله ی لشگر پروانه به برنامه ی دفع آفات. حمله ی دسته ی سنجاقک، به صف کارگر لوله کشی. حمله ی هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی.

حمله ی واژه به فک شاعر. فتح یک قرن به دست یک شعر. فتح یک باغ به دست یک سار. فتح یک کوچه به دست دو سلام. فتح یک شهر به دست سه چهار اسب سوار چوبی. فتح یک عید به دست دو عروسک، یک توپ. قتل یک جغجغه روی تشک بعد از ظهر. قتل یک قصه سر کوچه ی خواب. قتل یک غصه به دستور سرود. قتل مهتاب به فرمان نئون. قتل یک بید به دست دولت. قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ. همه ی روی زمین پیدا بود: نظم در کوچه ی یونان می رفت. جغد در باغ معلق می خواند. باد در گردنه ی خیبر، بافه ای از خس تاریخ به خاور می راند. روی دریاچه ی آرام نگین، قایقی گل می برد. در بنارس سر هر کوچه چراغی ابدی روشن بود. مردمان را دیدم. شهرها را دیدم. دشت ها را، کوه ها را دیدم.

آب را دیدم، خاک را دیدم. نور و ظلمت را دیدم. و گیاهان را در نور، و گیاهان را درظلمت دیدم. جانور را در نور، جانور را در ظلمت دیدم. و بشر را در نور، و بشر را در ظلمت دیدم. اهل کاشانم، اما شهرمن کاشان نیست. شهر من گم شده است. من با تاب، من با تب خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام. من در این خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم. من صدای نفس باغچه را می شنوم و صدای ظلمت را، وقتی از برگی می ریزد. و صدای، سرفه ی روشنی از پشت درخت، عطسه ی آب از هر رخنه ی سنگ، چکچک چلچله از سقف بهار. و صدای صاف، باز و بسته شدن پنجره ی تنهایی. و صدای پاک، پوست انداختن مبهم عشق، متراکم شدن ذوق پریدن در بال و ترک خوردن خودداری روح.

من صدای قدم خواهش را می شنوم و صدای، پای قانونی خون را در رگ. ضربان سحر چاه کبوترها، تپش قلب شب آدینه، جریان گل میخک در فکر، شیهه ی پاک حقیقت از دور. من صدای وزش ماده را می شنوم من صدای، کفش ایمان را در کوچه ی شوق. و صدای باران را، روی پلک تر عشق، روی موسیقی غمناک بلوغ، روی آواز انارستان ها. و صدای متلاشی شدن شیشه ی شادی در شب، پاره پاره شدن کاغذ زیبایی، پرو خالی شدن کاسه ی غربت از باد. من به آغاز زمین نزدیکم. نبض گل ها را می گیرم. آشنا هستم با، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت. روح من در جهت تازه ی اشیا جاری است. روح من کم سال است. روح من گاهی از شوق، سرفه اشمیگیرد. روح من بیکار است: قطره های باران را، درز آجرها را، می شمارد.

روح من گاهی، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد. من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن. من ندیدم بیدی، سایه اش را بفروشد به زمین. رایگان می بخشد، نارون شاخه ی خود را به کلاغ. هر کجا برگی هست، شوق من می شکفد. بوته ی خشخاشی، شست و شو داده مرا در سیلان بودن. مثل بال حشره وزن سحر را می دانم. مثل یک گلدان، می دهم گوش به موسیقی روییدن. مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم. مثل یک میکده در مرز کسالت هستم. مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابدی. تا بخواهی خورشید، تا بخواهی پیوند، تا بخواهی تکثیر. من به سیبی خوشنودم و به بوییدن یک بوته ی بابونه. من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم. من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد.

و نمی خندم اگر فلسفه ای، ماه را نصف کند. من صدای پر بلدرچین را، می شناسم، رنگ های شکم هوبره را، اثر پای بز کوهی را. خوب می دانم ریواس کجا می روید، سار کی می آید، کبک کی می خواند، باز کی می میرد، ماه در خواب بیابان چیست، مرگ در ساقه ی خواهش و تمشک لذت، زیر دندان هم آغوشی. زندگی رسم خوشایندی است. زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ، پرشی دارد اندازه ی عشق. زندگی چیزی نیست، که لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود. زندگی جذبه ی دستی است که می چیند. زندگی نوبر انجیر سیاه، در دهان گس تابستان است.

زندگی، بعد درخت است به چشم حشره. زندگی تجربه ی شب پره در تاریکی است. زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد. زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد. زندگی دیدن یک باغچه از شیشه ی مسدود هواپیماست. خبر رفتن موشک به فضا، لمس تنهایی ماه، فکر بوییدن گل در کره ای دیگر. زندگی شستن یک بشقاب است. زندگی یافتن سکه ی دهشاهی در جوی خیابان است. زندگی مجذور آینه است.

زندگی گل به توان ابدیت، زندگی ضرب زمین د رضربان دل ما، زندگی هندسه ی ساده و یکسان نفس هاست. هر کجا هستم، باشم، آسمان مال من است. پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است. چه اهمیت دارد گاه اگر می رویند قارچ های غربت ؟ من نمی دانم که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست. و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست. گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد. چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید. واژه ها را باید شست.

واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد چترها را باید بست، زیر باران باید رفت. فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد. با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت. دوست را، زیر باران باید دید. عشق را، زیر باران باید جست. زیر باران باید با زن خوابید. زیر باران باید بازی کرد. زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد. نیلوفر کاشت. زندگی تر شدن پی درپی، زندگی آب تنی کردن در حوضچه ی اکنون است. رخت ها را بکنیم: آب در یک قدمی است. روشنی را بچشیم. شب یک دهکده را وزن کنیم، خواب یک آهو را. گرمی لانه لک لک را ادراک کنیم. روی قانون چمن پا نگذاریم در موستان گره ذایقه را باز کنیم. و دهان را بگشاییم اگر ماه درآمد. و نگوییم که شب چیز بدی است.

و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ. و بیاریم سبد ببریم این همه سرخ، این همه سبز. صبح ها نان و پنیرک بخوریم. و بکاریم نهالی سر هرپیچ کلام. و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت. و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند. و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد. و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون. و بدانیم اگر کرم نبود، زندگی چیزی کم داشت. و اگر خنج نبود، لطمه می خورد به قانون درخت. و اگر مرگ نبود، دست ما در پی چیزی می گشت. و بدانیم اگر نور نبود، منطق زنده ی پرواز دگرگون می شد. و بدانیم که پیش از مرجان، خلائی بود در اندیشه ی دریاها. و نپرسیم کجاییم، بو کنیم اطلسی تازه ی بیمارستان را.

و نپرسیم که فواره ی اقبال کجاست. و نپرسیم که پدرها ی پدرها چه نسیمی. چه شبی داشته اند. پشت سرنیست فضایی زنده. پشت سر مرغ نمی خواند. پشت سر باد نمی آید. پشت سرپنجره ی سبز صنوبر بسته است. پشت سرروی همه فرفره ها خاک نشسته است. پشت سرخستگی تاریخ است. پشت سرخاطره ی موج به ساحل صدف سرد سکون می ریزد. لب دریا برویم، تور در آب بیندازیم و بگیریم طراوت را از آب. ریگی از روی زمین برداریم وزن بودن را احساس کنیم. بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم ( دیده ام گاهی در تب، ماه می آید پایین، می رسد دست به سقف ملکوت. دیده ام، سهره بهتر می خواند. گاه زخمی که به پا داشته ام زیر و بم های زمین را به من آموخته است. گاه در بستر بیماری من، حجم گل چند برابرشده است.
و فزون تر شده است، قطر نارنج، شعاع فانوس) و نترسیم از مرگ ( مرگ پایان کبوتر نیست. مرگ وارونه ی یک زنجره نیست. مرگ در ذهن اقاقی جاری است. مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد. مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید. مرگ با خوشه ی انگور می آید به دهان. مرگ در حنجره ی سرخ ـ گلو می خواند. مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است. مرگ گاهی ریحان می چیند. مرگ گاهی ودکا می نوشد. گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد. و همه می دانیم ریه های لذت، پراکسیژن مرگ است) در نبندیم به روی سخن زنده ی تقدیر که از پشت چپرهای صدا می شنویم. پرده را برداریم: بگذاریم که احساس هوایی بخورد. بگذاریم بلوغ، زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند. بگذاریم غریزه پی بازی برود.

کفش ها را بکند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد. بگذاریم که تنهایی آواز بخواند. چیز بنویسد. به خیابان برود. ساده باشیم. ساده باشیم چه در باجه ی یک بانک چه در زیر درخت. کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ، کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم. پشت دانایی اردو بزنیم. دست در جذبه ی یک برگ بشوییم و سر خوان برویم. صبح ها وقتی خورشید، در می آید متولد بشویم. هیجان ها را پرواز دهیم. روی ادراک فضا، رنگ، صدا، پنجره گل نم بزنیم. آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی. ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم. بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم. نام را باز ستانیم از ابر، ازچنار، از پشه، از تابستان. روی پای تر باران به بلندی محبت برویم. در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم. کار ما شاید این است که میان گل نیلوفر و قرن پی آواز حقیقت بدویم.







شهر پیدا بود: رویش هندسی سیمان، آهن، سنگ. سقف بی کفتر صدها اتوبوس. گل فروشی گلهایش را می کرد حراج

یکی از بهترین شعرهای نو
خیلی دوسش دارم
مر۳۰

پیکتونیا شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 22:24



پیری ملای مکتبی بود. کودکان بازیگوش، همه در جوش و خروش. چنان که پیر را روز، چون شب کرده بودند و آن بیچاره از آزارشان همه شب تب کرده!

لَله‌ی کودکان بازیگوش
کی کند این جغاله (1) را خاموش

یا شود بی‌خیال بازی‌شان
یا به اورژانش می‌رود بیهوش!

هر کودکی شیطانی کرده و آتشی می‌سوزاندی. از سفیده‌ی صبح تا بوق سگ! در پی حسن بود تا از آن جوب! بزرگ نپرد، یا به دنبال حسین که دم آن گربه بیچاره را به سیم برق گره نزند. چون به تقی مشغول آمدی که به مکتب سوت بلبلی نزن، نقی غوکی به میان انداخته، در می‌‌رفت! با پای لرزان و فک آویزان ملای بیچاره فقط در پی دفع شر بود و جز این چه مهلت داشت؟

فقط دفع شر می‌کنم از سرم
چه وقتی بود تا حساب و کتاب

چه گویم که چون کودکان، خویش نیز
نباشد به یادم ز درسی جواب!

رزوها گذشت و آخر سال شد. پیر جز «بنشین» و «ساکت باش» و «خاموش» و «آرام بگیر» و «نکن» هیچ نگفته بود مر کودکان را. پس چون آخر سال بیامد پیر خواست که امتحان بگیرد. اعلام کرد که فلان روز به بهمان جای امتحان باشد و هر کس نیاید، صفرش دهم و هر کس که نخواند، حالش گیرم و هر که نداند، پوزش زنم که امروز دیگر روز من است.

کودکان به اضطراب و تشویش شدند. گویی که ککی به تنبان‌شان افتاده و خاری به دلشان خلیده! پس به فکر چاره‌ای شدند. هر کدام به عجز و لابه‌‌ای زبان حال گفتند که: ای ملای مکتب ما! ای پیر ما! ای نوردیدگان ما! دمت گرم باد جاودان، اینبار بی‌خیال قضیه شود که ایام، ایام جام جهانی باشد. مارا این نمط ضد حال باشد که گوشه‌ای بخزیم و بی‌صدایی درس بخوانیم. ما درس ندانیم چیست! پیر ولی اراده محکم کرده بود. پس گفت: ای بیخردان! آن روزها که شیطانی می‌کردید و آتش می‌سوزاندید و به لعب مشغول بودید و جیک جیک مستان‌تان بود و فکر زمستان‌تان هیچ نبود را یاد کنید. هر کدام‌تان درس پس ندهید، مادراتان را صدا می‌کنم و بدانید که می‌کنم آنچه باید کرد!

کودکان صدای زاری بلندتر کردند، آنطور که عرش برین به لرزه برآمد و زیر زمین نیز!

چنان زاری کنیم امروز باهم
که مادر مرده اینجا آورد کم

لیکن هیچ سود نداشت و این زاری چون باران رگباری بود بر سنگ خاره. الغرض کودکان چون دیدند پیر را سر موافقت و مرافقت آنان نیست، هیچ نگفتند و باز ِ خانه شدند. پیر آن شب فاتحانه بخسبید و در خواب دید که کودکان در مقام پاسخ به لکنت می‌افتند و او پیش مادران‌شان چغلی‌شان می‌کند و آن مادران گوش کودکان می‌پیچند و الخ! ولی آن بیچاره چیزی که به یادش نبود، این بود که طفلان این زمانه، هر قدر شیطانند، بیشتر از آن باهوشند. چنان باهوش که به طرفه‌العینی هفتاد مرحله نیدفوراسپید بازی کرده و هیچ گیم آور نشوند. باری، هر کودک چون به خانه رسید گریه آغاز کرد که: این معلم ما معلم نیست و هیچ حالیش نیست و حتی دیپلم هم ندارد و با مدیر پارتی دارد و یک کلمه به ما نیاموخته و چه و چه. پس مادران که دیکته به جای کودکان می‌نوشتند و پدران که انشای‌شان می‌نوشتند و ریاضی‌شان حل می‌کردند و جمله سازی‌شان می‌گفتند و حساب و کتاب‌شان می‌کردند را، غیرت بگرفت.

به روز موعود، پیر سوار بر مرکب گازی، سوی مکتب خانه شد. ولی در آن میانه کودکان ندید و پدران دید به سبیل‌های کلفت و گردن‌ها نیز! و پس پشت پدران، مادران دید و خاله‌ها و عمه‌ها و زن داداش‌ها و همسایه‌ها و بقالان سر کوچه و چه و چه! از ایشان پرسید: کودکان کجایند؟

گفتند: نیامدند و ما آمدیم تا حال ملایی چون تو را بگیریم که این اطفال معصوم را درس مطلوب ندادی و هیچ به کیفیت آموزش نیندیشیدی و چون آن آموزشگاه‌های عزیز، اصلا غم درس و مشق و کنکور این بیچارگان نخوردی!

از صبح تا شب بازی‌شان دادی و اکنون همه‌شان گویند که ملا ما را به جبر به کوچه می‌فرستاد و صبح به زنگ اول به مکتب نمی‌آمد و می‌خسبید. به زنگ وسط نیز چپق می‌کشید و چایی می‌خورد و روزنامه می‌خواند و ما را به حال خویش رها کرده بود. پس به زنگ آخر نیز آن پیر، جدول روزنامه را حل می‌کرد و هر کدام که بلد نبود، از ما می‌پرسید و چون ما نمی‌دانستیم، صفرمان می‌داد! آنگاه به زنگ خانه می‌ گفتمان که اگر خواهید که درس یاد بگیرید باید به کلاس خصوصی‌تان درس بدهم. باری او همیشه با ما لج بود! حال ای پیر کذا! تو را پوست بکنیم و چپق چاق کنیم و حال بگیریم و چوب به آستین کنیم و پوز بمالیم، مالیدنی!

در آن حال پیر را فرصت توضیحات نبود. پس پشت مرکب گازی پرید و پر گاز برفت و پشت سرش ننگریست که جماعت چه دعاهایش می‌‌کنند ...


خیلی جالب بود
یه جورایی یاد کارای خورم افتادم تو دبیرستان
باید یه روز از اکثر دبیرهای اون دوران حلالیت بگیرم
جوونی بود و جاهلیت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد