¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

با دستخطی کج و کوله؛ خط خطی می کنم کنج خلوت جوانیم را

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

با دستخطی کج و کوله؛ خط خطی می کنم کنج خلوت جوانیم را

... تبارک الله احسن الخالقین

دیروز روز خوبی بود.

بحث بعد از ظهر با میهمان این روزهایم، سجاد؛ دوست بسیار عزیزم که به واسطه ی کنکور شناختمش دلیل این پست است. دوستی که سه چهار سالی با تجربه تر است از من در زمینه ی زندگی!

بحث بعد از ظهر از محدودیت شروع شد و به عشق انجامید.

نکته ی ویژه ای که در باب سخن راندن از عشق وجود دارد، این است که معمولا آنچه از زبان بیرون می ریزد تراوشات دل است نه ذهن.  که ذهن – در این مورد –  گاه ممکن است با کتاب ها و پیش دانسته هایی آراسته باشد؛ اما دل هر آنچه خود تجربه کرده را بیان می دارد.

عشق سرشار از وحدت است. عشق یگانه است و یگانگی. در عشق اگر پاک نبازی، می بازی! پاک بازی باختن همه چیز است؛ بی چون و چرا. اگر عاشق شعله شمع شوی و از عشقِ نور باز بمانی، خاموشی شمع همان است و خاموشی تو همان. شکوه عشق وصف کردنی نیست ؛ درک کردنی است. باید عاشق شوی؛ کوثر – خیر کثیر –  شاید همین است !

می دانم ؛ حق با شماست. سخن از عشق راندن به این شکل گاه ملال می آورد. شاید گذشته است زمانش!

 

صحبتمان با سجاد (دانشجوی مقطع فوق لیسانس فیزیک)  به درازا کشید؛ تا فیزیک جدید رفت و بازگشت. از انرژی و بقایش، "اثر پروانه ای" و آثارش گذشت و توشه گرفت. از خم شدن زمان و فضا راه به خانه خورشید کج کرد.. سخنی که شاکله داشت ولی شکل گمان نکنم. سخنمان به اشک رسید و صدای اذان مغرب؛ دل نشین مثل هر روز. ولی بهتر از دیروز!

وقتی سجاد از گوی عظیم آتش که بسیار بار از "زمین"مان بزرگتر است و هر روز آن بالا، سخن می گفت، که حتی تصورش هم بی نهایت سخت بود برایم، به یاد آیه های سجده افتادیم.

زمانی که پس از چنین دریافتی حتی فرصت تعجب هم به خود نمی دهی و به خاک می افتی؛ با همه وجود.

زمانی که فقط با چند دقیقه فکر کردن و باز کردن و سخن گفتن از یک جزء کوچک هستی، خوشید، این چنین اشک، انگشت حیرتت می شود بر دهان ذهن، کافی است به این بیاندیشی که  

خداوند فقط و فقط برای آفریدن "تو"؛ به خود آفرین گفت!..  

چشمانت را ببند... کمی بیاندیش...

حالت اکنون چگونه است؟ بارانی؟... ببار، ببار ای ابرکم، ببار و تازه تر شو.

نماز مغرب دیشب رنگ و بویی کاملا بارانی داشت.  

بیش بار شکرت.