...
مجنون چو حدیث عشق بشنید
اول بگریست پس بخندید
از جای چو مار حلقه برجست
در حلقه زلف کعبه زد دست
می گفت گرفته حلقه در بر
کامروز منم چو حلقه بر در
در حلقه عشق جان فروشم
بی حلقه او مباد گوشم
گویند ز عشق کن جدایی
کاینست طریق آشنایی
من قوت ز عشق می پذیرم
گر میرد عشق من بمیرم
پرورده عشق شد سرشتم
جز عشق مباد سرنوشتم
آن دل که بود ز عشق خالی
سیلاب غمش براد حالی
"یا رب" به خدایی خداییت
و آنگه به کمال کبریاییت
کز عشق به غایتی رسانم
کو ماند اگر چه من نمانم
از چشمه عشق ده مرا نور
واین سرمه مکن ز چشم من دور
گرچه ز شراب عشق مستم
عاشق تر از این کنم که هستم
گویند که خو ز عشق واکن
لیلی طلبی ز دل رها کن
یا رب تو مرا به روی لیلی
هر لحظه بده زیاده میلی
از عمر من آنچه هست بر جای
بستان و به عمر لیلی افزای
گرچه شده ام چو مویش از غم
یک موی نخواهم از سرش کم
بی باده او مباد جامم
بی سکه او مباد نامم
گرچه ز غمش چو شمع سوزم
هم بی غمی او مباد روزم
عشقی که چنین به جای خود باد
چندانکه بود یکی به صد باد
ساعت های متلاشی.. روزهای متلاشی... خنده های متلاشی
چه حرفها که بر لبانم باقی بود
انگار باورم بود که جوانی همه افسانه است
هاج و واج مانده بودم در ناکجا آباد آفرینش ..
" آیا من این تنم – این تن در حال رفتنم؟"
.....
"با همه ی بی سر و سامانیم
باز بدنبال پریشانیم"
آمدی... و هزاران شوق آوردی... شعله کشیدم با اینکه خیال می کردم خاکستری
بیش، باقی نمانده .
... و من در صبور چشمهایت از نو پیله کردم.. پروانه وار گردیدم و گردیدم
و .... می گردم ... دور عشق، دور تو. می گردم تا شعله ور شود تمام وجودم ...
و من، از نو من شوم.
....
بارها خیس شدم از نرمه احساس، از قطره قطره ی بودن، از تازگی .
بی چتر! چه حالی دارد باران ..
و دانستم دنیا با تمام پیچیدگی های ساده اش زیباست، وقتی تو باشی..
آری ...
"این روح من که گرد تو پر می زند منم" .
خسته نیستی که بشنوی؟
گاهی پیش آمده آنقدر خسته باشم که گوش دادن به ظریف ترین
موسیقی را هم تاب نیاورم. اما دوست دارم گوش کنی واگویه هایم را
حتی در وقت خستگی. شاید این واژه ها را برای لحظه های دشوار
خستگی، کنار هم می چینم!.
می خواهم کمی رویا ببافم، با خود می اندیشم چه خوب است رویا تا
بینهایت جاریست، عین خدا.... بقای مطلق ... عین عشق ... شاید
عشق یک رویای حقیقی ست؟!
می خواهم دعوتت کنم به این خلسه شگفت.
هر روز حوالی غروب شرم خورشید، آسمان را آتش می زند و خنکای
نگاه آسمان، تب خورشید را یکباره فرو می کشد و خورشید با
تمام هیبتش زیر خاک پنهان می شود. سال هاست بدون ذره ای
خمودگی تکرار می پذیرد و هنوز هم آنقدر زیباست که آدمیان بدون هیچ
گونه شرمی به سرخی گونه های آسمان خیره می شوند و هر کس
سعی می کند حیرتش را از این صحنه بی نظیر به شکلی بیان کند.
هنوز هم انسان بعد از این همه تکرار از شکوفه باران دو درخت در کنار
هم، پیوستن دو باریکه آب در کوهپایه ای به هم، حرکت دو لکه ابر از پی
هم، سوسو زدن دو ستاره ی همجوار در شبی بی مهتاب؛ به اوج لذتی
می رسد که بیانش نتوان کرد.
...
امروز خستگی واژه ی غریبی ست برایمان.... می خواهم در امواج این
رویا غلت بزنم و تصور کنم که می شود تصاویر مشابه را دید ولی تکرار را
نپذیرفت.... می توان خستگی را راه نداد به لحظه لحظه ی بودن. می
خواهم ورای تمام تکرارها، نگاهمان نو باشد و نو بماند.
باور چنین عشقی سخت ممکن است، اما؛
"از کجا که من و تو
شور یکپارچگى را در شرق
باز بر پا نکنیم"
آری! اینگونه است؛ هرکه عشق را آفرید، آن را فقط برای خود نخواست.