چند صباحی ست آسمان، یکریز می بارد...
پشت پنجره... شیشه ی تار...گرمای اتاق.
اما...
زیر نرمه ی بارن باید رفت... بی چتر...
..
حالا زیر بارانم... می خواهم چشمانم را ببندم و دقایقی تو را نفس بکشم..
می خواهم چشم بدوزم به دورترین قطره و چهره ی آرام و آسمانی تو را ببینم..
می خواهم شعله بکشم تا آن بالابالاها..
نوشتن و سرودن از تو، زیر باران طعم گیلاس! می دهد ..
(گیلاس هم چیزی ست مثل 99999999)
!
حالا زیر بارانم... روبرویم چراغ سبز... می آیم.
" در دل من چیزی است
مثل یک بیشه ی نور
مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم
که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت
بروم تا سر کوه ....
دور ها آوایی ایست که مرا میخواند"