چه حالی! دارد وقتی تبسم روزگار سهم تو باشد...
چه حالی! دارد غروب را زیر زمزمه های مهتاب بگذرانی...
نگفته هایی برای گفتن ....
و خواب سبزت، سبزتر تعبیر شود...
زیباتر ببینی ، دیدنی ها را...
..
" خدا را چه دیده ای"را دیدی؟
مهربانی را چطور؟
دیدی چشمهایت حقیقت دارد؟
حالا شباهنگام "امروز امروز" است...و من و ماه رو به روی هم وا می گوییم نام تو را
و هلهله سر می دهیم قصیده ی بلند بودن را..
نفسم را عمیق تر می کشم... می خواهم تمام عطر ماه را یکجا زندگی کنم.
می خواهم تا زمین و آسمان را یکصدا کنم..
می خواهم بدوم... از اینجا تا خود ماه..
اجاق ِ مهر به بار است و حقیقت در شقیقه های زندگی ،
به قوت ، می تپد..
تردید های مکرر جا به یقینی بی زنگار سپرده اند و "قصیده ی
بلندِ بودن" در عمق تمام ثانیه ها جاری ست ..
تا برجا باشند دویدن ها.."از اینجا تا خود ماه"
"اجاق ِ مهر به بار است و حقیقت در شقیقه های زندگی ،
به قوت ، می تپد.."
تا برجا باشند دویدن ها.."از اینجا تا خود .."
ما می نرویم ای جان زین خانه دگر جایی
یا رب چه خوش است اینجا،هر لحظه تماشایی
مولانا
"عاقلان نقطه پرگار وجودند ولـــــــــی(!)
عشق داند که در این دایره سرگردانند!
لاف عشق و گله از یار، زهی لاف دروغ!!
عشــــــقبازان چنین، مستحق هجرانند!"
حافظ