ساعت های متلاشی.. روزهای متلاشی... خنده های متلاشی
چه حرفها که بر لبانم باقی بود
انگار باورم بود که جوانی همه افسانه است
هاج و واج مانده بودم در ناکجا آباد آفرینش ..
" آیا من این تنم – این تن در حال رفتنم؟"
.....
"با همه ی بی سر و سامانیم
باز بدنبال پریشانیم"
آمدی... و هزاران شوق آوردی... شعله کشیدم با اینکه خیال می کردم خاکستری
بیش، باقی نمانده .
... و من در صبور چشمهایت از نو پیله کردم.. پروانه وار گردیدم و گردیدم
و .... می گردم ... دور عشق، دور تو. می گردم تا شعله ور شود تمام وجودم ...
و من، از نو من شوم.
....
بارها خیس شدم از نرمه احساس، از قطره قطره ی بودن، از تازگی .
بی چتر! چه حالی دارد باران ..
و دانستم دنیا با تمام پیچیدگی های ساده اش زیباست، وقتی تو باشی..
آری ...
"این روح من که گرد تو پر می زند منم" .
سلام
خوب بود
سلام
...
..
.