جاده انگار کشیده شده تا ... .
من اما در سایه ی سپید تو آرمیده ام.
جاده تا انتها در وراء زندگی ابرها ، در بستر سیاه و زبرش، عمیقاً
خفته.
انتهای راه، گاهی مه آلود و گاهی خورشید وار می شود.
این راه منتهی می شود به آسمان آبی.؟
نکند دیر شود ..
شب شود و سیاهی همه جا را فرا بگیرد!
...
می دانم که در خلال این روزهای جاده ای ، چقدر مشعوفم! و از
حیرت قلبم در میان بحبوحه احساس ، سیر می خندم!
انتهای راه همچنان غرق ابهام ...
امّا ...
من به شوق آغاز دل بسته ام!
وتا بینهایت هستم.
ایمان دارم.
سلام از خیلی ام خیلی تر دیره ولی مبارکه (وبلاگت)این متن هم واقعاً زیبا بود
ممنون ناشناس آشنا!
سلام
پس مشعوفی و سیر میخندی
نمرهامون که اومد با هم میخندیم!
شوخی کردم انشاالله که همه رو قبول میشی
به من که امیدی نیست!
در هر حال خنده از لبهای ما نخواهد رفت!!!
چه بیوفتیم چه نیوفتیم
"جاده در بستر سیاه و زبرش عمیقا خفته"
و آبی آسمان در انتظار کوک ساعت است برای هشیاری.
باید کبوترهای محصور را پرواز دهد به سوی بینهایت خورشید،
این روزهای جاده ای.
-- سایه ی سپید،چیزی برای ندیدن !
انتظار تا هشیاری
تا اتمام تیک تیک معکوس ساعت
ادامه دارد و ....
... سایه ی سپید،چیزی برای ندیدن
می پرسیم بی نهایت کجاست... و خدا می گوید آنجا که حضور مرا در قلهای زمینیتان بیابید...پیش از انکه دیر شود...من هم به روز شدم خوشحال می شم سری بزنید و نظرتون رو بگید...
نظرم رو گفتم...
امتحانات دلیل منطقی یا غیر منطقی تاخیرم بود
دو پست. یک درد
انگار هرچه می روم راه را... تن جاده ٬به کش رفتن عادت می کند .... من که عجولانه وارد بازی زندگی شدم چگونه قدم هایم را به صبر کردن عادت دهم ....
...........................................
بیست سوالی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من کیم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
۱.همکلاسی ؟
۲.هم دانشگاهی ؟
.
.
.
؟
.
.
بیستا سوال شما به پایان رسید
حالا من کیییییییییییییم ؟
؟
؟
.....................................
در هر حال روشنی از آن چشمهایتان
............................باران ...........................
قدم ها عادت می کنند به صبر کردن نه اینکه ما عادتشان دهیم!
...........
شما...
شما..
شما.
.
.
.
.
باران نیستید!
بارانید دیگه
گرچه بی ربطه ولی شعرش واسم جالب اومد و نه ابنکه تو زیاد کتاب می خونی مخصوص توئه فدات
کتاب(!)
یار غاری هست واویلا کتاب
نام دارد بی جهت لیلا کتاب!
آدمی با خواندنش آدم(!) شده
آدمی را می کند معنا کتاب!
یک کتاب است و غبار خاطره
سینه چاک و خسته و تنها کتاب!
آنقدر چاپ کتاب آسان شده
می شود درهر کجا پیدا کتاب!
هر چه تیراژش به بالا می رود
شهرتش هم می رود بالا کتاب!
نام های بعد نشرش جالب است
ناشرش را می کند رسوا کتاب!
نام های مختلف دارد ولی
می گذارم نام آن یکجا کتاب!
می توان یک شب کرایه کرد و خواند
یک شبش هم می کند دانا کتاب!
گاه گاه آنقدر جذبش می شوی
می شود وا تا خود فردا کتاب!
صبح تا شب فکر خواندن می کنی
یک کتابت می شود ده تا کتاب!
تا توانی هی بگیر و هی بخوان
خواندنش لطفی ست در دنیا کتاب!
سلام
کتاب داریم تا کتاب
یه کتاب دو روزه شروع کردم فوق العادست بی نظیره البته تا اینجاش
یک عاشقانه ی آرام
از نادر ابراهیمی
..........
شعره جالب بود
آنگاه به واژه تبدیل شد، و به نگاه، و به آواز، و به نامه، و به اشک، و به شعر، و در بسته بندی های کاملا متشابه به مشتریان تشنه عرضه شد، در هر بازار غیر مسقفی هم می توان آن را خرید و هدیه کرد؛ و همین تحقیرش کرده است
در امروزی روز!
..... تولید انبوه مدتهاست راه را بر نامکرر بودن عشق بسته است.
عظمت و افتخار در استمرار است و دوام. عاشق شدن مسئله ای نیست. عاشق ماندن مسئله ی ماست. بقای عشق؛ نه بروز عشق. هر نوجوانی هم گرفتار هیجانات عاشقانه می شود اما آیا عاشق هم می ماند؟ عشق به اعتبار دوامش عشق است نه شدت ظهورش...
میخواهی کتاب بخوانی، این سادهترین کار:
گول طرح روی جلد کتاب را میخوری. گول اسم کتاب را میخوری. روزنامهها را که میخوانی پر است از نقد و منتقد و معرفی کتاب؛ اسامی یک شکل و یک دست انگار همه لباسهای واحد پوشیدهاند و حرفهای شبیه هم میزنند. گاهی حتا دوستی که افکارش به تو نزدیک است کتابی را نام میبرد و تو میخوانی ولی توقعات را برنمیآورد.
نقدها بعضی عجیب و غریباند. واژههای غریب و ناملموس دارند. معرفی کتاب تمام داستان کتاب را لو داده و دیگر انگیزهای برای خواندن نداری. صاحبان کتابفروشیها با محصولاتی که میفروشند آشنا نیستند و کمکی نمیکنند. گیج شدهای. کار سادهای مثل کتاب خواندن عجب پیچیده شده این روزها. از طرفی عشق به خواندن و «کتاب دست گرفتن» رهایت نمیکند. چه کار میکنی؟
از طرف دیگر کتابی را خواندی. به محض بستن کتاب، از هجوم افکار سرگیجه میگیری. دوست داری با کسی حرف بزنی، حرفهایت را بگویی و حرفهای او را بشنوی. قضیه این است که وقتی با رفیقات سینما میروی، همیشه بعد از فیلم میروید کافهای، پارکی یا خانهی یکیتان یا دستکم توی راه از فیلم حرف میزنید. به هیجان میآیی و بعد احساس سبکی میکنی. اما خواندن کتاب یک فرآیند یک نفره است، پس نیاز به حرف و گفت و بحث را باید یا با نوشتن یادداشت مرتفع کرد-کاری که من میکنم!- یا با خواندن نقد و یادداشت و تحلیلهای ادبی.
سلام
اتفاقا منم تیکه های قشنگی از کتابهایی رو که خوندم تو یه دفترچه یادداشت می کنم
معمولا نمی شه برگشت و یه کتاب رو دوباره خوند ولی بعضی جملات هست که نباید فراموش شن
کلا فوتبال نگاه کردن(بخصوص اگه Xavi بازی کنه) و کتاب خوندن تیکه های شیرینی از زندگین.
سلام چه زیبا به بهترین دوست
بارلی اقاچ باشین اشاق ساخلار
بار آقاجتون!!! گیلاسارو می گم خیلی باحال بود ولی باشش آشاقی نبود آخه انگار پاتک خورده بود
سلام
لطف داری
قرار ف۵وتبال دیدن با کاکا و رونالدو جذاب بشه
بازیXavi هم فقط تو تیم ملی اسپانیا جالب
اخه بارسا هم شد تیم!
قبلا از این کارا خیلی کردن
ولی جذاب نشد که نشد
حیف به این همه چرک کف دست که میره رو نیمکت!!!
راستی این پرز پول بیت المال رو ببین تو چه راههایی صرف می کنه!!!
به عمو محمود بگیم حالشو بگیره
میوه بر شاخه شدم
سنگ پاره ای بر کف کودک،
طلسم معجزتی مگر پناه دهد
از گزند خویشتنم
چنین که دست تطاول به خود گشاده منم
شاملو
- سنگ طفلى، اما،
خواب نوشینِ کبوترها را در لانه مىآشفت.
..............
از شاملو زیاد خوشم نمیاد نه اینکه شاعر بدی باشه اینکه
حسابی با سهراب مخالفه و منم ارادت خاصی به سهراب دارم
غیرت بیخودیه ولی چیکار میشه کرد
سفید،
رویش سیاه
آبی،
آنتن نمی دهد
قهوه ای در هیچ شولایی رنگ عرفان نمی گیرد
زرد را تف می کنیم و از هم
دور می شویم
قرمزی،
سگ لیس کف خیابان هاست
سبز هم که لجنی شد
سیاه،
رویش سفید...
سلام
مبارکه...
خودمونیم روزی یه نظر رو دارینا!!!!!!!!!!
سیاه رویش سفید
سفید رویش سیاه
اولی بدتر از دومی
........
سلام
ممنون
خودمونیم روزی یه نظر رو دارما
حضور دوستان گرمه
نظراتشون گرمتر
برو بخواب
بروی چشم
خواب رؤیاى فراموشیهاست!
خواب را دریابم،
که در آن دولت خاموشیهاست.
سلام
جدا شاملو با سهراب مخالفه؟
من اصلا شاملو نمی خونم اینم ...
پس دیگه شاملو نمی زنم
منم ارادت خیلی خاصی به سهراب دارم
چه خوب شد که گفتین
پس زنده باد شعر های سهراب...
می خواستم بگم برادر یکی از دوستام بقدری عاشق شاملو بود که تو خدمت سربازی سر این موضوع سه هفته اضافی خورد.
شاملو شاعر بدی نیست ولی منم زیاد اش خوشم نمیاد
اینم مصاحبه شاملو د مورد اشعار سهراب:
- آقای شاملو ، از فروغ و سهراب شعر کدام یکی بیشتر به دلتان می نشیند ؟
- فروغ . چون عرفان سهراب را باور نمی کنم .
گفتم : - زبان سپهری برای مردم دلپذیر تر است . اما مثل اینکه شما با زبان سهراب زیاد موافق نیستید و حتا یک جایی گفته اید آبتان با هم به یک جو نمی رود.
- ولی من با "زبان" سهراب اشکالی ندارم. چون او و فروغ را از این لحاظ در عرض هم می گذارم. مشکل من و سهراب دنیایی است که او از آن صحبت می کند . من دنیای او را درک نمی کنم. بهشت او اصلا از جنس جهنم من نیست. ببین : تو حتا وقتی که تا خرخره لمبانده باشی هم می توانی معنی حرف مرا که می گویم "گرسنه ام " بفهمی. چون سیری تو و گرسنگی من از یک جنس است منتها در دو جهت . من اگر غذای کافی بخورم حالت الان تو را درک می کنم و تو اگر تا چند ساعت دیگر چیزی نخوری معنی حرف مرا. اما من اگر خودم را تکه پاره هم بکنم نمی فهمم جغرافیای شعر سپهری کجا است. چاپلین در "لایم لایت" نقش گرسنه بیخانمانی را بازی میکند که در وصف بهار ترانه یی می خواند . بهاری که او وصف می کند بهار دلنشین همه مردم روی زمین است فقط
نا گهان یک جا به یک دوراهی می رسد که مخاطبان ترانه بی اختیار به دو دسته تقسیم می شوند :
گروهی که از فرط خنده پس می افتد و گروهی که دل و چشم شان پر از اشک می شود . و این ، سطر پایانی ترانه است. آن جا که ولگرد گرسنه خم می شود گل خودرویی را می چیند و می گوید:
" بهار برای این زیبا است که اگر از گشنگی در حال مرگ باشی می توانی با چیدن گل ها دلی از عزا در آری !".- پاره آستر آویزان پشت کتش را جلو سینه وصل می کند و گل به آن زیبایی را با تشریفات کامل و اشرافی صرف یک غذای رسمی، با لذت و اشتهای تمام می خورد ! - بهار ما و گل زیبای صحرایی گرسنگان از جنس واحدی نیست. مثل دنیای پر اضظراب من و دنیای عرفانی سهراب ... اما البته این دو موضوع هیچ ربطی به مساله سوم ندارد. سپهری انسانی بود بسیار شریف و عمیقا و قلبا شاعر. مشکل من و او این بود و هست که جهان را از دو مزغل (1) مختلف
نگاه می کردیم بی اینکه شیله پیله ای در کارمان باشد.
- از سهراب سپهری هم تا این جا که من دیده ام خیلی حرف زده اند .
شاملو به سرعت گفت : -- زبان سهراب در تراز فروغ قرار می گیرد اما شعر او را من نمی پسندم . زبان و شعرش گاهی بسیار زیبا است اما باب دندان من نیست.
قیافه خبر نگار پر از حیرت شد و شاملو به شتاب حیرتش را بر طرف کرد:
- ببینید خانم : شعر سهراب می کوشد عارفانه باشد . من از عرفان سر در نمی آورم اما تا آن جا که دیده ام و خوانده ام عرفا خودشان هم نمی دانند منظور عرضشان چیست . من و آنها با دو زبان مختلف اختلاط می کنیم که ظاهرا کلماتش یکی است.
سپهری هم از لحاظ وزن مثل فروغ است گیرم حرف سپهری حرف دیگری است. انگار صدایش از دنیایی می آید که در آن پل پوت و مارکوس و آپارتاید وجود ندارد و گرفتاریها فقط در حول و حوش این دغدغه است که برگ درخت سبز هست یا نه . من دست کم حالا دیگر فرمان صادر نمی کنم که " آن که می خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است " (2) ، چون به این حقیقت واقف شده ام که تنها انسان است که می تواند بخندد : و دیگر به آن خشکی معتقد نیستم که " در روزگار ما سخن از درختان به میان آوردن جنایت است " (3) ، چون به این اعتقاد رسیده ام که جنایتکاران و خونخواران تنها از میان کسانی بیرون می آیند که از نعمت خندیدن بی بهره اند و با یاس ها به داس سخن می گویند . (4) قیافه عبوس آقا محمد خان قجر و ریخت منحوس نادر شاه افشار را جلو نظرت مجسم کن تا به عرضم برسی. آن که خنده و یاس را
می شناسد چه طور ممکن است به سخافت فرمان برکندن اهالی شهر پی نبرد یا از بر پا کردن کله منار بر سر راهی که از آن گذشته شرم نکند ؟
این شعر را یک دختر بچه کودکستانی سروده :
این گل رنگ است
شکفته تا جهان را بیاراید
قانونی هست که چیدن آن را منع می کند
ورنه دیگر جهان سحر انگیز نخواهد بود
و دوباره سپید و سیاه خواهد شد. (5)
من یقین دارم دستهای این کودک در هیچ شرایطی به خون آغشته نخواهد شد ، چون حرمت و فضیلت زیبایی را درک کرده است. من شعر این دخترک پنج شش ساله را درک می کنم و شعر سپهری را نه.
- در باب سهراب سپهری نظرتان چیست ؟
- باید فرصتی پیدا کنم یک بار دیگر شعرهایش را بخوانم ......
متاسفانه در حال حاضر تصویر گنگی از آن ها در ذهن دارم. میدانید؟ زورم می آید آن عرفان نا بهنگام را باور کنم. سر آدم های بیگناه را لب جوب می برند و من دو قدم پایین تر بایستم و توصیه کنم که "آب را گل نکنید"! تصور می کنم یکی مان از مرحله پرت بودیم ، یا من یا او. شاید با دوباره خواندنش به کلی مجاب بشوم و دستهای بیگناهش را در عالم خیال و خاطره غرق در بوسه کنم . آن شعرها گاهی بسیار زیباست ، فوق العاده است ، اما گمان نمی کنم آبمان به یک جو برود . دست کم برای من "فقط زیبایی " کافی نیست ، چه کنم.